ریخت بهم....
09 تیر 1400
(وقت شعر است ولی فرضیه ها ریخت بهم
منطق هندسی زاویه ها ریخت بهم)
گفتم این را بنویسم که تو را دارم دوست
نه فقط فرضیه ها قافیه ها ریخت بهم
گفتم این عمر فقط صرف شما باشد و بس
نه فقط عمر همه ثانیه ها ریخت بهم
خواستم بهر شما یک خورشی نذر کنم
نه فقط ادویه ها تغذیه ها ریخت بهم
گفتم از اسم بزرگت که پر از اسرار است
نه فقط تسمیه ها، تجزیه ها ریخت بهم
خواستم هر چه که دارم بشود نذر شما
نه فقط سهمیه ها، ارثیه ها ریخت بهم
این همه گفتم و اخر نشد ان شعر قشنگ
نه فقط بادیه ها، ناحیه ها ریخت بهم