یلدای کودکیم
#روایت_یلدا
#به_قلم_خودم
شبهای یلدای کودکیم چه پر شور بود و زیبا
اصلا هندوانه ای نبود یا اجیل یا همین چیزهایی که الان همه بخاطرش خودشان را به هزار اب و اتش می زنند
زن های فامیل از صبح بساط اش رشته را بار می گذاشتند
اش را همان خانه ی ننه جان می پختند
شب کم کم همه می رسیدند و دور تا دور خانه ی ننه جان پر میشد از بچه هایش،نوه هایش.و ..
ننه جان همیشه شبهای یلدا کاسه ای توت خشک میگذاشت جلوی همه
هر کس از خانه چیزی می اورد یکی سیب یکی انار و..
ننه جان از قبل حسابی سفارش می کرد اگر کسی چیزی می اورد در کیسه ی روشن نگذارد و داخل کیسه های مشکی بیاورد
ننه جان میگفت: مبادا شب یلدا اگر میوه می خرید در پاکت روشن باشد مبادا کسی که ان شب نتوانسته برای خانواده اش چیزی بخرد ببیند
و یا مبادا کودکان فقیر در راه ببینند و بخواهند که اگر ببینند و شما متوجه نیازشان نشوید و اهی بکشند خدا می داند چه می شود
یادم هست اخر شب همه کاسه ای از انچه داشتند
درب خانه ی همدیگر می بردند
چقدر ان روزها همه هوای هم را داشتند
یلداهای قدیم عطر با هم بودن داشت
عطر بازی و جیغ و هورای ما را داشت
شبهای یلدا همه دور هم می نشستیم به اسم و فامیل
یادش بخیر بعضی ها چقدر تقلب می کردند
بعضی همه اش را طنز می نوشتند
یادش بخیر چقدر حرص می خوردیم که هویج میوه نیست
ننه جان با ان روسری گل دار و چشمان مهربانش کنارمان می نشست و ریز ریز به بازی ما می خندید
یادش بخیر