خاطره
پیرمردی در همسایگی ماست که اهل دل است وقتی مداحی میکند اخلاص عجیبی در صدایش طنین انداز میشود خلاصه ارادت خاصی به اهل بیت داردیک روز که در ماشین با همسرم مشغول صحبت بود حرف از قبل از انقلاب پیش امد شروع کرد به تعریف این خاطره جوان بودم و برای کار به مشهد رفتم دکانی اجاره کردمو مشغول کسب حلال بودم شبها هم در همان دکان میخوابیدم یک روز یک جوان سرباز به دکانم امد وچند قلم جنس خریدو رفت اخر شب که داشتم دکان را می بستم دوباره دیدمش انگار میخواست چیزی بگوید ولی رویش نمیشد اوردمش داخل یک استکان چای دستش دادم و کم کم سر حرف را باز کردم بچه ی کجایی؟ چقدر از خدمتت مانده ؟و خلاصه کلی حرف زدیم از یکی از روستاهای اصفهان بود وتازه امده بود به خدمت, سرهنگی اورا برای کار وبار منزلش به خدمت گرفته بود از لابلای حرفهایش فهمیدم راضی نیست که با اینطور افراد باشد و اجبارا این پست را به او داده اندگفتم از فرداشب اول ماه روزه است ان سرهنگی که پیشش کار میکنی هم که اهل این حرفها نیست بیا پیش من یک چیزی دور هم میخوریم تا این را گفتم گل از گلش شکفت انگار برای گفتن همینها امده بود باصدایی که موجی از خوشحالی داشت گفت راستش رابخواهید نمیخواهم از مال چنین ادمهایی بخورم بعد هم کلی برایم دعانمود…بعداز رفتنش من هم خوشحال بودم اخر من هم از تنهایی در می امدم خلاصه تمام ماه رمضان را افطاری و سحری پیشم می امد چه ماه رمضانی بود قد یه اخوند چیز حالیش بود که به من هم یاد میداد گذشت تا شد شب اخر دیدم اخمهایش در هم است پیش خودم گفتم شاید بخاطر ماه رمضان است که دارد به اخر میرسد اما قبل ازاینکه سوال کنم خودش در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بودگفت از فردا قرار است به خانه ی یک سرهنگ دیگر بروم امشب اخرین شبی است که مرا میبینی بغض گلویم را گرفته بود و نمیدانستم چه بگویم ان شب هم با گریه شب را بپایان بردیم صبح اول وقت در خانه ی سرهنگ رفتم تا اخرین بار با او خداحافظی کنم اما سرهنگ گفت هنوز بیدار نشده نگران شدم در اتاقش را زدم و صدایش کردم جواب نداد با لگد در راباز کردم.. بله او در سجده ای عاشقانه پرواز کرده بود ………