#شهادت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام #تسلیت_یا_صاحب_الزمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
چقدر داغ شما سنگین است ای امام غریبم یاحسن ابن علی ایها العسگری یابن رسول الله
برای کدام غم شما باید گریست ؟
برای کمی یار و یاورتان؟
برای زندان شما؟
برای شکنجه های شما؟
شما خاندان پاک و مطهری هستید که نسل اندر نسل با غریبی و غربت خو گرفته اید
اما شما بین ما هم غریب هستید
ماخیلی از شما نمیدانیم خیلی داستان زندگی شما برای ما غریب است
انقدر محبان و شیعیان شما اندک بوده که طاغوت زمان جرات میکند شما را سالیان دراز چه در خانه و چه بعدها در زندان اسیر کند
شاید از همان موقع برای شیعیان این هشدار بوده که تکانی بخورید اگر امروز پدر امام زمانتان اینگونه غریب است و مظلوم وبخاطر کمبود یار و یاور به سختی میشود ایشان را دید شاید زمان امام زمان همین اندک هم از دستتان برود
که رفت و ما بعد از شما مبتلاییم به فراغ
فراغ مردی از نسل محمد و ال محمد علیهم السلام که خود عامل غربت و غیبتش هستیم
امام غریبم ای امام غائب از نظر این روز ها را باید به شما تسلیت عرض نمود
باید تسلا داد دل شمارا دلی که نه یک داغ که 13داغ خونین به خود دیده ولی صبر جمیلی دارد
مارا ببخش اقا که زندگی ان چنان سرگرممان کرده که کاری برای ظهور نمیکنیم نه تلاشی، نه همتی نه دعایی خالصانه که ظهور شما را به تعجیل اندازد
ما باید برای عرض تسلیت خدمت شما میرسیدیم اما انقدر غرق دنیا شده ایم که لیاقت حضور و شرفیابی محضرتان را نداریم
یابن الحسن برای دلهای زنگار گرفته ی ما دعا کن شاید با دعای شما قلبمان زنده شود واماده شویم برای ظهور هرچه نزدیکتان
#به_قلم_خودم
#شهادت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#تسلیت_یا_صاحب_الزمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
روستای هاردنگ
#تور_گردشگری
https://farakhan.kowsarblog.ir/
من اهل روستای هاردنگ یکی از روستاهای استان اصفهان که جزو بخش باغبهادران است نکته ی جالب اینکه روستای هاردنگ اخرین روستای استان اصفهان از طرف شهرکرد است که بین روستای ما و شهرکرد یک کوه فاصله است کوهی که باعث میشودما اخرین روستای استان اصفهان شویم از مهمترین خصوصیات این روستا وجود مقدس امامزاده شاه خراسان ملقب به سید بهاء الدین است
قسمتی از شجره نامه سید بهاءالدین(علیه السلام) ملقب به شاه خراسان.
باسمه تعالی
نام ایشان امامزاده سید بهاءالدین(ع) فرزند امام موسی کاظم(ع) و برادر امام رضا(ع)است.
ایشان در خفقان حکومت عباسی برای فرار از دسیسه های منافقان و دشمنان و ترویج احکام و اخلاقیات دین مبین اسلام شغل چوپانی اختیار کرد و مدت هفت سال به این شغل مشغول بودند و هرچقدر مزد می گرفتند صرف مهمانی چوپانان و فقرا می کردند و او را شیخ چوپان می خواندند.
صاحب گله که محمود شعیب نام داشت روزی پنهانی به صحرا رفت تا بر کار ایشان نظارت کند. در صحرا دید که دو شیر یکی از جانب راست و دیگری از جانب چپ گله را می چرانند و آن حضرت به عبادت حق تعالی و راز و نیاز با خدای خود مشغول است و چون زمان برگشت گله فرا رسید آن دو شیر با شیخ چوپان خداحافظی کردند و ایشان گله را به طرف خانه برد. صاحب گله به دست و پای سید افتاد. ایشان فرمودند: چه اتفاقی افتاده؟! من مردی درویش هستم، مرا شرمنده مساز. او گفت تو مولای منی و من بنده تو، این خانه و هرچه مرا هست فدای تو باد، من و زن و فرزندانم چاکران تو هستیم. آن مرد دختری داشت بس رعنا و صالحه و ستوده، پس گفت: او را به عقد شما درمی آورم و کلیه اموالم را به شما می بخشم. چون اصرار زیادی کرد آن حضرت فرمودند: من به زیارت جدم می روم و چون از آنجا برگشتم قبول خواهم کرد.
آن حضرت به زیارت جد بزرگوارشان رفت.شبی امام الانس و الجن امام رضا(ع) را به خواب دید که فرمودند: «ای برادر به وعده ای که داده بودی وفا کن، محمود شعیب منتظر است». سید بهاءالدین به سمت وعده گاه حرکت کرد و در راه به شوشتر رسید. فرزند پشنگ شاه که در آن زمان حاکم شوشتر بود در خواب دید که سیدی بزرگوار فردا به شوشتر می آید. پس صبح آن روز جلوی دروازه شهر منتظر ورود سید بود. چون سید بهاءالدین به آنجا رسید از ایشان استقبال کرد و به پای ایشان افتاد و ایشان دوازده روز در آنجا توقف نمود.
شبی دزدان به خانه حاکم رفتند و خزانه او را دزدیدند و همان دزدان صبح فردای آن روز چندین نفر را به جای خود به پای دار کشیدند که به جرم دزدی بکشند. حاکم شوشتر سوار بر مرکب خود شده و خود را به محل محاکمه دزدان رسانید.
سید بهاءالدین که همراه حاکم بود نگاهی به بی گناهان کرد و گفت: دزدی در حق این چند نفر بهتان(دروغ و تهمت) است و دزدان در میان جمعیت در حال تماشا کردن می باشند. سپس سید گفت آن دو نفر را که در میان جمعیت هستند بیاورید. ایشان به حاکم شوشتر فرمودند: خزانه شما را این دو نفر دزدیده اند! بعد از آن سید بهاءالدین با آنها خداحافظی کرد و به سوی وعدگاه خود حرکت نمود.
زمانی که به روستای عنبرک که جایگاه محمود شعیب بود رسید، محمود شعیب خبردار شد و از ایشان استقبال نمود و همگی آنها(خانواده محمود شعیب) به پای آن حضرت افتادند.
ایشان با دختر شعیب ازدواج نمود و خداوند از او سه پسر به نام های ابراهیم، احمد، محمد، و دختری به نام ستی فاطمه به ایشان عطا نمود.
حضرت به مدت هجده سال آنجا زندگی کرد و در آن دیار برای هر کس مشکلی پیش می آمد به آن حضرت مراجعه و ایشان مشکلات آن مردم را به اذن الهی هموار می کردند.
حضرت بعد از هجده سال به کچو و هاردنگ که دو روستای همجوار از ولایات رودبار اصفهان هستند آمد و مدت سی سال در آنجا بود و بیش از هزار مرید و شاگرد تربیت نمود.
روزی غارتگران به مریدان آن حضرت هجوم آوردند و اموال و احشام آنها را دزدیدند. خبر به سیدبهاءالدین رسید. ایشان خرقه مبارک را پوشید و عصا به دست گرفت و نزد آن ظالمان رفت و سرکرده آنها را خواست. حضرت را پیش او بردند. آن ظالم چون سید را دید لرزه به اندامش افتاد و گفت: به چه کار آمده ای؟ ایشان پاسخ داد: جماعت تو حیوانات مریدان مرا دزدیده اند. آن لعین گفت: نفرات لشکر من زیاد است ، آنها را کشته و خورده اند ، حال اگر برای شما امامی هست و سید هستی مال خود را پیدا کن. حضرت به دیگ های در حال جوش اشاره فرمود و آن ظالم از ترس به پای سید افتاد و اموال و گوسفندان دزدیده شده را به حضرت برگرداند تا به مریدان خود بدهد و آن ظالم از کار خود پشیمان شد.
زمانی که آوازه ظهور سلطان هلاکوخان مغول به مردم رسید ، حضرت خانواده شریفشان و ستی فاطمه که بس جمیله و فاطمه ثانی بود به روستای عنبرک پیش خاندانش فرستاد و پس از سه ماه سیدبهاءالدین رخت از عالم فانی بست و به عالم جاودانی شتافت و رحلت نمود.
سلطان هلاکوخان چون به رودبار اصفهان رسید ، از محل دفن سیدبهاءالدین پرسید. گفتند که در کچو هاردنگ مدفون است و نزدیک به هزار مرید تربیت کرده است. هلاکوخان متوجه تربت ایشان شد و گفت که او را از قبر بیرون بیاورند. چون سید را بیرون آوردند چشمه آب صافی از میان قبر او بیرون آمد که چشمه فعلی است.
سلطان هلاکوخان و همراهان بر بالین سید بودند که به امر الهی به فرزندان (یا مریدان) خود فرمودند : «نماز صبح شتر سواری از جانب قبله می آید که رقعی بر روی خود کشیده است و مرا به پشت شتر خواهد بست ، پس اجازه بدهید اشتر به هر جانب که می خواهد برود و هر جایی خوابید سه چوب به او بزنید. اگر برنخواست ، آنجا محل دفن من است. پس در آن هنگام شتر و شترسوار ناپدید می شوند.»
پس به همان حال که سید گفته بود شتر و شترسواری پیدا شد و سید را بر پشت شتر بستند و شتر چند زرعی رفت و خوابید و شتر و شترسوار ناپدید شدند. سیدبهاءالدین را در آنجا مدفون کردند که محل امامزاده فعلی است.
سلطان هلاکوخان دو دانگ از قریه دولت آباد و قریه وزوه و قریه شادگان و نیم دانگ قریه ده سور را ، تمامی وقف بر سیدبهاءالدین نمود و گفت هیچ کس نباید اموال وقفی را دعوی کند و کسی که در این اموال تصرف نماید به لعنت خداوند و نفرین رسول الله (صلی الله علیه و آله و صلم) گرفتار آید.
و از این پس بر پادشاهان و حاکمان زمان پوشیده نماند که دنیا را اعتباری نیست. چون پای سعادت در رکاب دولت می کنند باید حق را به مستحق برسانند و از برای طمع ، دنیا را تباه نکنند که مزرعه دنیا جهت توشه آخرت است. "و الله علیم حکیم”
شجره نامه یاد شده در ماه جمادی الاول سنه چهارصد و بیست و چهار (424) پس از هجرت نبوی(ص) تنظیم گردیده است.
اینک مدفن فرزندان آن حضرت بدین شرح است:
«امامزاده سید ابراهیم(ع)» محل دفن: اصفهان ، لنجان ، ورنامخواست
«امامزاده سید محمد(ع)» محل دفن: اصفهان ، مبارکه ، دیزیچه(نکوآباد دیزیچه)
«امامزاده سید احمد(ع)» محل دفن: شهر اصفهان
«امامزاده ستی فاطمه(ع)» محل دفن: شهر اصفهان
ادامه دارد….
روستای هاردنگ
من اهل روستای هاردنگ یکی از روستاهای استان اصفهان که جزو بخش باغبهادران است نکته ی جالب اینکه روستای هاردنگ اخرین روستای استان اصفهان از طرف شهرکرد است که بین روستای ما و شهرکرد یک کوه فاصله است کوهی که باعث میشودما اخرین روستای استان اصفهان شویم از مهمترین خصوصیات این روستا وجود مقدس امامزاده شاه خراسان ملقب به سید بهاء الدین است
قسمتی از شجره نامه سید بهاءالدین(علیه السلام) ملقب به شاه خراسان.
باسمه تعالی
نام ایشان امامزاده سید بهاءالدین(ع) فرزند امام موسی کاظم(ع) و برادر امام رضا(ع)است.
ایشان در خفقان حکومت عباسی برای فرار از دسیسه های منافقان و دشمنان و ترویج احکام و اخلاقیات دین مبین اسلام شغل چوپانی اختیار کرد و مدت هفت سال به این شغل مشغول بودند و هرچقدر مزد می گرفتند صرف مهمانی چوپانان و فقرا می کردند و او را شیخ چوپان می خواندند.
صاحب گله که محمود شعیب نام داشت روزی پنهانی به صحرا رفت تا بر کار ایشان نظارت کند. در صحرا دید که دو شیر یکی از جانب راست و دیگری از جانب چپ گله را می چرانند و آن حضرت به عبادت حق تعالی و راز و نیاز با خدای خود مشغول است و چون زمان برگشت گله فرا رسید آن دو شیر با شیخ چوپان خداحافظی کردند و ایشان گله را به طرف خانه برد. صاحب گله به دست و پای سید افتاد. ایشان فرمودند: چه اتفاقی افتاده؟! من مردی درویش هستم، مرا شرمنده مساز. او گفت تو مولای منی و من بنده تو، این خانه و هرچه مرا هست فدای تو باد، من و زن و فرزندانم چاکران تو هستیم. آن مرد دختری داشت بس رعنا و صالحه و ستوده، پس گفت: او را به عقد شما درمی آورم و کلیه اموالم را به شما می بخشم. چون اصرار زیادی کرد آن حضرت فرمودند: من به زیارت جدم می روم و چون از آنجا برگشتم قبول خواهم کرد.
آن حضرت به زیارت جد بزرگوارشان رفت.شبی امام الانس و الجن امام رضا(ع) را به خواب دید که فرمودند: «ای برادر به وعده ای که داده بودی وفا کن، محمود شعیب منتظر است». سید بهاءالدین به سمت وعده گاه حرکت کرد و در راه به شوشتر رسید. فرزند پشنگ شاه که در آن زمان حاکم شوشتر بود در خواب دید که سیدی بزرگوار فردا به شوشتر می آید. پس صبح آن روز جلوی دروازه شهر منتظر ورود سید بود. چون سید بهاءالدین به آنجا رسید از ایشان استقبال کرد و به پای ایشان افتاد و ایشان دوازده روز در آنجا توقف نمود.
شبی دزدان به خانه حاکم رفتند و خزانه او را دزدیدند و همان دزدان صبح فردای آن روز چندین نفر را به جای خود به پای دار کشیدند که به جرم دزدی بکشند. حاکم شوشتر سوار بر مرکب خود شده و خود را به محل محاکمه دزدان رسانید.
سید بهاءالدین که همراه حاکم بود نگاهی به بی گناهان کرد و گفت: دزدی در حق این چند نفر بهتان(دروغ و تهمت) است و دزدان در میان جمعیت در حال تماشا کردن می باشند. سپس سید گفت آن دو نفر را که در میان جمعیت هستند بیاورید. ایشان به حاکم شوشتر فرمودند: خزانه شما را این دو نفر دزدیده اند! بعد از آن سید بهاءالدین با آنها خداحافظی کرد و به سوی وعدگاه خود حرکت نمود.
زمانی که به روستای عنبرک که جایگاه محمود شعیب بود رسید، محمود شعیب خبردار شد و از ایشان استقبال نمود و همگی آنها(خانواده محمود شعیب) به پای آن حضرت افتادند.
ایشان با دختر شعیب ازدواج نمود و خداوند از او سه پسر به نام های ابراهیم، احمد، محمد، و دختری به نام ستی فاطمه به ایشان عطا نمود.
حضرت به مدت هجده سال آنجا زندگی کرد و در آن دیار برای هر کس مشکلی پیش می آمد به آن حضرت مراجعه و ایشان مشکلات آن مردم را به اذن الهی هموار می کردند.
حضرت بعد از هجده سال به کچو و هاردنگ که دو روستای همجوار از ولایات رودبار اصفهان هستند آمد و مدت سی سال در آنجا بود و بیش از هزار مرید و شاگرد تربیت نمود.
روزی غارتگران به مریدان آن حضرت هجوم آوردند و اموال و احشام آنها را دزدیدند. خبر به سیدبهاءالدین رسید. ایشان خرقه مبارک را پوشید و عصا به دست گرفت و نزد آن ظالمان رفت و سرکرده آنها را خواست. حضرت را پیش او بردند. آن ظالم چون سید را دید لرزه به اندامش افتاد و گفت: به چه کار آمده ای؟ ایشان پاسخ داد: جماعت تو حیوانات مریدان مرا دزدیده اند. آن لعین گفت: نفرات لشکر من زیاد است ، آنها را کشته و خورده اند ، حال اگر برای شما امامی هست و سید هستی مال خود را پیدا کن. حضرت به دیگ های در حال جوش اشاره فرمود و آن ظالم از ترس به پای سید افتاد و اموال و گوسفندان دزدیده شده را به حضرت برگرداند تا به مریدان خود بدهد و آن ظالم از کار خود پشیمان شد.
زمانی که آوازه ظهور سلطان هلاکوخان مغول به مردم رسید ، حضرت خانواده شریفشان و ستی فاطمه که بس جمیله و فاطمه ثانی بود به روستای عنبرک پیش خاندانش فرستاد و پس از سه ماه سیدبهاءالدین رخت از عالم فانی بست و به عالم جاودانی شتافت و رحلت نمود.
سلطان هلاکوخان چون به رودبار اصفهان رسید ، از محل دفن سیدبهاءالدین پرسید. گفتند که در کچو هاردنگ مدفون است و نزدیک به هزار مرید تربیت کرده است. هلاکوخان متوجه تربت ایشان شد و گفت که او را از قبر بیرون بیاورند. چون سید را بیرون آوردند چشمه آب صافی از میان قبر او بیرون آمد که چشمه فعلی است.
سلطان هلاکوخان و همراهان بر بالین سید بودند که به امر الهی به فرزندان (یا مریدان) خود فرمودند : «نماز صبح شتر سواری از جانب قبله می آید که رقعی بر روی خود کشیده است و مرا به پشت شتر خواهد بست ، پس اجازه بدهید اشتر به هر جانب که می خواهد برود و هر جایی خوابید سه چوب به او بزنید. اگر برنخواست ، آنجا محل دفن من است. پس در آن هنگام شتر و شترسوار ناپدید می شوند.»
پس به همان حال که سید گفته بود شتر و شترسواری پیدا شد و سید را بر پشت شتر بستند و شتر چند زرعی رفت و خوابید و شتر و شترسوار ناپدید شدند. سیدبهاءالدین را در آنجا مدفون کردند که محل امامزاده فعلی است.
سلطان هلاکوخان دو دانگ از قریه دولت آباد و قریه وزوه و قریه شادگان و نیم دانگ قریه ده سور را ، تمامی وقف بر سیدبهاءالدین نمود و گفت هیچ کس نباید اموال وقفی را دعوی کند و کسی که در این اموال تصرف نماید به لعنت خداوند و نفرین رسول الله (صلی الله علیه و آله و صلم) گرفتار آید.
و از این پس بر پادشاهان و حاکمان زمان پوشیده نماند که دنیا را اعتباری نیست. چون پای سعادت در رکاب دولت می کنند باید حق را به مستحق برسانند و از برای طمع ، دنیا را تباه نکنند که مزرعه دنیا جهت توشه آخرت است. "و الله علیم حکیم”
شجره نامه یاد شده در ماه جمادی الاول سنه چهارصد و بیست و چهار (424) پس از هجرت نبوی(ص) تنظیم گردیده است.
اینک مدفن فرزندان آن حضرت بدین شرح است:
«امامزاده سید ابراهیم(ع)» محل دفن: اصفهان ، لنجان ، ورنامخواست
«امامزاده سید محمد(ع)» محل دفن: اصفهان ، مبارکه ، دیزیچه(نکوآباد دیزیچه)
«امامزاده سید احمد(ع)» محل دفن: شهر اصفهان
«امامزاده ستی فاطمه(ع)» محل دفن: شهر اصفهان
ادامه دارد….
خاطره
پیرمردی در همسایگی ماست که اهل دل است وقتی مداحی میکند اخلاص عجیبی در صدایش طنین انداز میشود خلاصه ارادت خاصی به اهل بیت داردیک روز که در ماشین با همسرم مشغول صحبت بود حرف از قبل از انقلاب پیش امد شروع کرد به تعریف این خاطره جوان بودم و برای کار به مشهد رفتم دکانی اجاره کردمو مشغول کسب حلال بودم شبها هم در همان دکان میخوابیدم یک روز یک جوان سرباز به دکانم امد وچند قلم جنس خریدو رفت اخر شب که داشتم دکان را می بستم دوباره دیدمش انگار میخواست چیزی بگوید ولی رویش نمیشد اوردمش داخل یک استکان چای دستش دادم و کم کم سر حرف را باز کردم بچه ی کجایی؟ چقدر از خدمتت مانده ؟و خلاصه کلی حرف زدیم از یکی از روستاهای اصفهان بود وتازه امده بود به خدمت, سرهنگی اورا برای کار وبار منزلش به خدمت گرفته بود از لابلای حرفهایش فهمیدم راضی نیست که با اینطور افراد باشد و اجبارا این پست را به او داده اندگفتم از فرداشب اول ماه روزه است ان سرهنگی که پیشش کار میکنی هم که اهل این حرفها نیست بیا پیش من یک چیزی دور هم میخوریم تا این را گفتم گل از گلش شکفت انگار برای گفتن همینها امده بود باصدایی که موجی از خوشحالی داشت گفت راستش رابخواهید نمیخواهم از مال چنین ادمهایی بخورم بعد هم کلی برایم دعانمود…بعداز رفتنش من هم خوشحال بودم اخر من هم از تنهایی در می امدم خلاصه تمام ماه رمضان را افطاری و سحری پیشم می امد چه ماه رمضانی بود قد یه اخوند چیز حالیش بود که به من هم یاد میداد گذشت تا شد شب اخر دیدم اخمهایش در هم است پیش خودم گفتم شاید بخاطر ماه رمضان است که دارد به اخر میرسد اما قبل ازاینکه سوال کنم خودش در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بودگفت از فردا قرار است به خانه ی یک سرهنگ دیگر بروم امشب اخرین شبی است که مرا میبینی بغض گلویم را گرفته بود و نمیدانستم چه بگویم ان شب هم با گریه شب را بپایان بردیم صبح اول وقت در خانه ی سرهنگ رفتم تا اخرین بار با او خداحافظی کنم اما سرهنگ گفت هنوز بیدار نشده نگران شدم در اتاقش را زدم و صدایش کردم جواب نداد با لگد در راباز کردم.. بله او در سجده ای عاشقانه پرواز کرده بود ………
ازدواج به سبک اسمان
قسمت سوم
ان ها ان طرف حیاط که اتاق مردانه بود نشسته بودند و من وبیرزن این طرف حیاط در اتاق عروس
-از بیرزن برسیدم اینها کی هستند؟گفت ان روبرویی که عمامه ی مشکی دارد بیامبر است ان مرد هم که عمامه ی سبز دارد حضرت علی علیه السلام است ان جوان عمامه مشکی ان طرف هم امام حسن علیه السلام است
-گفتم ای وای چه قدر خوب شد که بیامبر صلی الله علیه واله وامیر المومنین علی علیه السلام امدند خانه ی ما
-تو که از اینها بدت می اید
- نه کی گفته من اینها را از همه کس بیشتر دوست دارم اینها بیامبر وامام من هستند
صبح که خوابم را برای مادر بزرگ تعریف کردم گفت مادر معلوم است که این سید حقیقی است ودوستش دارند وبیامبر وامامان هم از دست تو ناراحت شدند معلومه این اقا سید روح الله تقدیر توست